از امروز دیگه کتابای رشته خودمو میخونم 

خیلی خیلی بده که ادم یه هدف قطعی نداشته باشه 

من الان یبار به اینده فکر میکنم میگم باید بخونم تا دکترا و به عشقم که تدریسه برسم 

یبار دیگه میگم من باید برم سرکار و وقتی میشه با لیسانس چند وقت دیگه کلینیک بزنم خب چه کاریه ! 

یبار دیگه میگم اصلا ترم هفت شدم بچسبم به زبانو و جون بکنم چند سال کار کنم بتونم برم از ایران 

کلا خل شدم :-))))

بعد دیگه به این نتیجه رسیدم که همونطور که هیچوقت فکر نمیکردم این رشته و این دانشگاهو قبول شم و با میم دوست شم و کلی اتفاقای مختلف برام بیفته و رسما به فنا برم ! بقیه ی آینده ام هم همینقدر غیر قابل پیش بینی هست ! و فقط باید سعی کنم تو هر دوره از همون دوره لذت ببرم 

اگر الان ترم پنج هستم باید مثل خر درس بخونم که تو بیمارستان و کلینیک عین یه احمق گیج بیسواد با کیس رو به رو نشم ! بتونم خوب ارزیابی کنم ، و یاد بگیرم ! درسای این ترمو بجوئم و عادت کنم همیشه و همیشه رفرنس بخونم  و نقطه ضعف وحشتناکم که همانا زبان است :-)) رو حلش کنم :دی 

البته زبانم اونقدر بد نیست ، ولی در مقایسه با اون سطحی که مورد انتظارمه ،رضاییت بخش هم نیست :-| 

فکر کنم راهش اینه هر بار خواستم سستی کنم یادم بیارم کلی آدم نیازمند خدمات درمانی درست از سمت من و همکارام هستن و اونا زمان و هزینه زیادی صرف میکنن و خیلی بی وجدانیه اگر همین مهر ماه که رفتم کارورزی خنگ بازی در بیارم :دی 

خبب دیگه میرم بخونم :-)